صبر خدا كن، صبر خدا!
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

داستاني از:

سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

يك شب سرد و اندوهبار در نيمه هاى فصل خزان برگ ريزان بود. تاريكى دلگيرى بال هاى شوم خود را به هر طرف گسترانيده بود. ستارگان اّسمان با بى ميلى خاصى به روى در و ديوار خانه هاى مخروبه، مزارع زعفرانى، تاكستان هاى برهنه و شاخه هاى لخت و تهى از برگ درختان چشمك ميزدند. باد تندى ميوزيد و برگ هاى ريخته شده بر زمين را رقصان رقصان به هر طرف پراگنده ميساخت و تا دور دست هاى دور با خود ميبرد.

معلم وكيل مجبور بود توام با ترس و لرز با غوغاى باد و سردى هوا شجاعانه به نبرد بپردازد. راه رسيدن به زادگاه اش در دره در دامنه هاى كوه بى انتها به نظر ميرسيد. باغ هاى ويران، خانه هاى شكسته و ريخته، لاشه هاى سوخته و از كار رفتهْ وسايط و ادوات جنگى در دو طرفهْ راه ها و سركها، وكيل را سر خورده ساخته بود و به اّدم راه گم كرده ميماند. زيرا در اّن هنگام كه در قريه بود و باش داشت به اين پيمانهْ خرابى و بربادى رخ نداده بود.

همين كه به قريه رسيد، دمى ايستاد، نفس تازه كرد و بعد به راه خود به سوى منزل شان ادامه داد. با رسيدن به خانه با اّهستگى و احتياط زنجير دروازه را كوبيد. چند دقيقه انتظار كشيد، كسى دروازه را باز نه نمود. بار ديگر زنجير را نسبتاً سخت تر شور داد، اين دفعه نيز صدائى از درون منزل به بيرون نياّمد. نگران اّن بو دكه مبادا مزاحم همسايه ها گردد، نگاهى به چهار طرف انداخت، همه چيز را خموش و سرد و بى نور و نمك يافت. صد دل را يك دل كرده بالاى خود فشار اّورد و باز زنجير را تكان داد. ناگهان از درز دروازه نور ضعيف شيطان چراغ را ديد، لحظه ئى بعد اّواز مادرش را شنيد كه مى پرسيد:

- كيستى؟ ده اى ناوخت شو چى ميگى؟

وكيل از اينكه اّواز مادرش را شنيده بود از خوشى در لباس نمى گنجيد، از چشمانش اشك باريدن گرفت، گلويش خشكى ميكرد، اّهسته جواب داد:

- ننه مه استم، وكيل. زود شودروازه ره واز كو كه كسى چيزى نه فامه.

مادر مهربان در باز كردن دروازه عجله بخرج نداد، زيرا يكى دو روز پيشتر مردان مسلح ناشناس ژوليده مو كه تو گوئى تازه از دارالمجانين فرار نموده باشند، دسته دسته به خانه ها هجوم اّوردند و خون و اّتش اّفريدند. منازل را سوختاندند، زن و مرد، پير و جوان را از خانه ها با وحشت و خشونت بيرون اّورده، عدهْ را در پيش چشمان وابسته گان شان به گلوله بستند و تعدادى را اسير گرفته با خود به نقطهْ نامعلوم بردند.

وكيل بسيار خسته و مانده شده بود. گرسنگى و سردى هوا نيز به مشكلات او مى افزود، از مادر خواهش نمود تا دروازه را باز كند:

- ننه دروازه ره واز كو كه خنك خورديم، گشنه و تشنه استم.

پيره زن دروازه را باز نمود، با ديدن پسر خوشحال شد و اشك در چشمانش حلقه زد. وكيل را در اّغوش گرفت سر و روى او را بوسيد، صدقه و قربان گفت. پسر نيز دستان مادر را بوسه كرد بعد هردو شان به داخل خانه رفتند.

چراغ تيلى با بى رغبتى تمام ميسوخت و خانه را روشن ميكرد. مادر پيش از اينكه چيزى براى خوردن اّماده كند، در حاليكه اشك چشمان خود را با نوك چادرش پاك مينمود وكيل را مخاطب قرار داده گفت:

- بچيم خدا ره شكر كه تو ده خانه نبودى. شوها و روزها اينجه ماتم بود. اى اّدم هاى ظالم و خدا ناترس و خدا ناشناس به هيچكس رحم و مروت نكدن مه مى فامم كه اونا باز اينجه مييائين، چطور كنيم وكيل؟

وكيل پاسخ گفت:

- ننه زندگى بى تو به مه چه مانا داره؟ مثل اّسمان بى ستاره اس. اى گپ ها ره بان، بيار چه به خوردن دارى؟ امشوه اّرام خو ميكنم، صبح كه شد گپ ميزنيم.

مادر ديگ پخته نداشت و از چاشت هم چيزى باقى نه مانده بود. ميخواست يك دال وپياوه اّماده كند ليكن وكيل مانع شد. ناچار در يك چاينك كلان چاى سبز دم كرد دسترخوان را اّورد و هموار نمود. وكيل با اشتهاى كامل با نان و چاى خود را سير ساخت و مادرش صرف يكى دو پياله چاى تلخ نوشيد.

وكيل بسيار خسته و بى خواب بود. مادرش بستر خواب او را انداخت. از مادر تقاضا بعمل اّورد تا چراغ را گل كند و خواب شود. وليك مادر با صداى كه از انعكاس اّن بوى تشويش و اضطراب مياّمد جواب داد:

- نى بچيم، مه خو كده نمى تانم. تو قرار اّرام خو شو، مه بيدار مى شينم.

وكيل بخواب ناز رفت. مادر تا شفق داغ، شب زنده دارى نمود، نماز صبح را خواند و به درگاه خداوند عرض و نياز كرد، پس از اّن پسر را بيدار ساخت تا دست و روى تازه كند و خودش مصروف اّماده كردن چاى شد. در جريان صرف غذاى صبحانه وكيل به مادر خود گفت:

- ننه بخشش باشه كه كل شوه بخاطر مه بيدار ماندى.

مادر مهربان كه شاهد حوادث غمبار در محل بود به علامت افسوس و درد، سر خود را تكان داد و به پاسخ پسر پرداخت:

- بچيم از وختى كه ده شمالى حكومته اى مردم ناشناس و بيرحم گرفتن، هيچكس خو اّرام نداره، شو و روز نان مردم ده خون تر اس. اى اّدما ديگه رقم گپ ميزنن. زن و مرد ره پير و جوان ره كت سيم و قمچين لت مى كنن، كت تفنگ مى كشن، تاك ها ره از ريشه كشيدن. پشته و جويه تاك ها و ديوال باغ ها ره خراب كدن. درخت ها ره چپه و كشت زمين ها ره سوختاندن، خانه ها ره  اّتش زدن. بسيار  كس ها ره گرفتن و از اينجه بردن، هيچ مرده و زندهْ شان مالوم نيس. بچيم ميترسم كه به تو ضرر نه رسانن.

وكيل در حاليكه به سخنان مادر عميقاً گوش فرا داده بود در مورد پريشانى و تشويش قلبى او مى انديشيد. با نگاه هاى مضطرب نقش و نگار گليم مستعملى را كه در اتاق فرش بود، تماشا ميكرد. انگشتان دست چپش در ميان موى هاى سر و تار هاى ريش دراز و انبوه اش سرگردان بودند، گاه گاهى به پيشانى خود دست ميكشيد و بارى هم پشت گردن خود را مى خاريد. پس از ختم حرف هاى مادر اظهار مطلب كرد:

- ننه اى تنها شمالى نيس كه از دست اى خدا ناترس ها به اى روز و حال رسيده. اول مجاهدين اّمدن چه كارهاى خرابى نبود كه در حق مردم بيچاره و غريب نگدن. از دست جنگ و جدل، قتل و قتال، ظلم و ستم اونا اوغانستان به خاكدان خاك بدل شد بعد از او هر جائيكه پاى از اى جاهل هاى نكبت رسيد مردم ره سيه و سيه بخت ساختن. مثل مجاهدين به مال و ناموس مردم تجاوز كدن، سنگ و چوب را سوختاندن. هر كسى كه بدست شان افتيد از زن و مرد گرفته تا پير و جوان يا كشتن و يا اسير ساخته با خود بردن.

مادر پياله و چاينك و دسترخوان را جمع نمود، رو به وكيل كرد و از او پرسيد:

- بچيم اگه يك شوله (شلهْ) گك تند و تيز چاشتى پخته كنم مى خورى؟ يك كمى برنج ماش قاطى در خانه است.

وكيل بدون تاخير ابراز علاقه كرد و گفت:

- ننه بسيار دير شده كه شوله نخورديم، چقه مزه خات بته.

راستى وكيل انسان فرشته صفت، ساده، پاك دل و متواضع بود. پيشانى باز، چشمان گيرا و سيماى جذابى داشت. چهار شانه و قد بلند بود. خيلى موزون و سنجيده حرف ميزد، با تمكين مردانه راه ميرفت. احترام به مردم را جز ايمان خود ميدانست. در دانشكدهْ علوم در رشتهْ رياضى و فزيك تحصيل كرده بود، اّموزگار ورزيده و با حوصله ئى بود. در نزد شاگردان و همكاران محبوبيت ويژه ئى بدست اّورده بود و مايهْ افتخار خود ميپنداشت.

پدر وكيل چند سال پيشتر در اثر حادثهْ ترافيكى داعى اجل را لبيك گفته بود. دو خواهر داشت كه ازدواج كرده بودند خودش تا هنوز مجرد بود.

* * *

با اّمدن گروه هاى جنگى بر سرير قدرت، وكيل بسان صدها هزار انسان اّوارهْ ديگر تسليم به ترك اجبارى وطن شد و به دوزخ پشاور رفت و در سالهاى مهاجرت جهت پيدا كرددن لقمه نانى در بازارهاى اّلودهْ به كثافات اّن شهر سر گردان بود.

در دورانيكه بيدادگرى دمنشانهْ طالبى حد ومرز را نمى شناخت زمينه هاى رفت و برگشت مهاجرين به پشاور و مناطق شمال كشور بسيار دشوار شده بود، مردم با تحمل مشكلات فراوان و قبول خطرات جانى احتمالى، كوه و كوتل و دره ها را مى پيمودند و پس از چند شبانه روز از طريق تگاب و نجراب به جلال اّباد مياّمدند و بعداً به پشاور مى رفتند و بدين گونه اّنهائيكه قصد اّمدن به وطن را ميكردند مجبور بودند با همين سختى ها دست و پنجه نرم كنند.

وكيل در پشاور از زبان اّورگان تازه وارد حرف هاى تكاندهندهْ در بارهْ عمال جنايات ضد بشرى توسط طالبان بالاى اهالى بى دفاع ملكى در مناطق شمالى مى شنيده بود. از بابت مادر خود بى نهايت پريشان و نا اّرام بود. تصميم گرفت جهت اّگاهى ازاحوال و چاره ئى بجويد. به دنبال دوستان و اّشنايان كه از قريه هاى مجاور بودند، بر اّمد. در جريان صحبت ها متوجه شد كه همه درد مشترك دارند و از ناحيهْ سرنوشت فاميل هاى خويش پريشان ميباشند. از اّنها خواهش نمود تا در يك وقت معين و مناسب به اتاق او حضور يابند و در مورد پروگرام رفتن به وطن تصميم بگيرند. تنها سه نفر وعده دادند كه نزدش مياّيند.

سه نفر دوست وكيل قرار وعده به وقت معينه به اتاق او اّمدند. پس از بحث زياد و تبادلهْ افكار فيصله كردند كه براى چند روزى به وطن ميروند، احوال منسوبين فاميل خود را ميگيرند و باز به پشاور بر ميگردند. مسير راه همان سمت تگاب و نجراب مدنظر گرفته شد.

وكيل و همراهانش راه پر مشقت و خطرناك را طى نمودند. شب هنگام بود، به محلى رسيدند كه ميبايست از همديگر جدا گردند و هر كس بسوى قريه و خانهْ خود روان شود.

* * *

مادر يك سطل اّب گرم كرد تا پسرش غسل نمايد. لباس هاى پاك او را اّورد، ميخواست برود تا اّتش ديگدان را روشن نگهدارد، ليكن وكيل از نزدش ناخن گير تقاضا نمود.

وكيل ناخن هاى دست و پاى خود را گرفت، بعد به تشناب رفت سر و جان شست، لباس هايش را تبديل كرد. به خانه اّمد، جاى نماز را هموار ساخت، از بالاى رفك قراّن شريف را گرفت، روى جاى نماز نشست و چند اّيت از كلام الله مجيد را به اّواز بلند تلاوت نمود و از درگاه خالق بى نياز طلب خير داشت.

مادر در اين جريان شلهْ چاشتى را پخت. وكيل راصدا زد تا دسترخوان راهموار كند. هردو با اشتهاى خوب نان خوردند و شكرانه كشيدند. پيش از اينكه چاى سر نان را بنوشند، بهتر دانستند تا نماز پيشين را ادا نمايند و بعد با خاطر اّرام بنشينند و رفع تشنه گى بدارند.

هنوز يكى دو گيلاس چاى را سر نكشيده بودند كه صداى مهيب فير گلوله ها بگوش رسيد. متجاوزين طالبى و ياران دهشت افگن خارجى اّنها باز اّمده بودند تا عطش خونريزى، ويرانى و انتقامجوئى خويش را فرو بنشانند. خانه به خانه جهت اسير ساختن مردان باقيمانده به تلاشى پرداختند، ناله و زارى و مويه زنان و كودكان به اّسمان ها بلند بود ولى بالاى اين اّدم هاى نامسلمان و خدا ناترس كوچكترين اثرى نمى كرد.

وكيل را دشنام داده، دشنام داده از خانه بيرون ساختند. درمقابل چشمان مادرش زير مشت و لگد انداخته بنام بى دين تا توانستند با قنداق تفنگ لت و كوب نمودند و كشان كشان به پيش مى بردند تا عذاب كش شود. مادر وكيل فرياد ميكشيد، با پاهاى برهنه بدنبال اّنها روان بود تا پسر خود را از چنگال وحشى ها رها سازد، درد كيبل و دره را كه به سر و صورتش حوال ميگرديد، نمى فهميد، وليك نتيجه ئى بدست نياّورد.

مهاجمين سنگ دل و بى فرهنگ، وكيل را از نظرها ناپديد ساختند و ديگر هيچ نام و نشانى از او ديده و شنيده نشد.

مادر را كه به شدت مى گريست و قلب شكسته ئى داشت، همسايه ها دوباره به خانه انتقال دادند و بر سبيل دلجوئى به او مى گفتند: صبر خدا كن! خدا حق المبين است ظالم و خونخور را به جزاى اعمالش ميرساند. صبر خدا بگو! صبر خدا بگو!

 

اّلمان فدرال

15/11/2002

 

 


April 24th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان